سرگرد و زن همراهش کنار در باغچه ایستاده بودند. سرگرد دستش را از گوشهای لای در فرو کرد و سعی کرد کلون را بدون دیدن باز کند. در همان حال از روبهرو هم دکتر آندرِی ایناکِنتیِویچ پیر لنگلنگان و با عجله از کورهراه پوشیده از علف هرز به استقبالشان میآمد. باد تار موهای سپیدش را بلند میکرد، پیرمرد چشم درهم میکشید، لبخند میزد و بیش از آنکه مهمانان را بشناسد، حدس میزد…
خدیجه
18
آذر