خدیجه

کنار بستر من دوزانو بر زمین نشست. موهای بلندش چون دو رشته شبق بر دو سوی شانه‌هایش فرو می‌ریخت. در تاریکی آن غروب یا شاید سحر سرد، تارهای سفید را سیاه می‌دیدم.
«پسرم، باید این جوشانده را بنوشی.»
مرا پسر خود خطاب کرد و چون پاسخی نشنید، افزود ‌«تنت چون کوره می‌سوزد.»
دستانش پیش رویم بود. پیاله را نوشیدم و چشم بستم.
دشتی بود سپید، با سوارانی یخ‌زده، لکه‌های قهوه‌ای و سیاه بر تن‌شان. دیگر حتا زبان به دشنام نیز نمی‌گشودند.