خاطرات سفیر
نمره 4.64 از 5
سوار اتوبوس شدم. ننشستم. از بالای پنجره که باز بود دستم رو بردم بیرون و براشون تکون دادم. لحظات آخر امبروژا بلند گفت: «اگه همدیگه رو ندیدیم …» اتوبوس حرکت کرد. بلندتر داد زد: «اگه دیگه هم رو ندیدیم … روز ظهور همدیگه رو پیدا میکنیم. باشه؟» حتماً امبروژا! قول میدم همرزم خوبم. و این بود خداحافظی دو بچهشیعه از هم. هنوز اون لحظه رو یادمه … انگار همین امروز صبح بود