احساس میکردم همهچیز در حال تغییر است. افکارم، آرزوهایم، خواب و خوراک و پوششم. تمام تیپ و لباس من از یک جفت کفش کتان چینی، یک مانتو و یک شلوار ساده و یک روسری کرم بلند که زیر چانه گره میخورد، بیشتر نبود. دیگر از آن لباس های شیک رنگارنگ و ست کیف و کفش پاشنهدار که مامان لعیا برایم میخرید و من دوستشان میداشتم و استفاده میکردم، خبری نبود. تبدیل به دختری شده بودم که دواندوان از این مسجد به آن مسجد و از این سخنرانی به آن منبر میرفتم.
داداش علاء دلیل و حجت من در این راه بود. او جزو افرادی بود که سخنرانیها، تجمعات و تظاهرات را برنامه ریزی و اجرا میکردند و معمولا خطرناک ترین قسمت کار یعنی رفتن پشت تریبون و شعار دادن و بیانیه خواندن از او برمیآمد. هرجا او بود، من هم بودم.
بعضی از شعارها و شعرهای انقلابی را خودش میسرود. شعرهای سپید زیبایی میسرود و من همه را حفظ میکردم و در بعضی از جمع ها میخواندم.
مریم
13
آذر